دلم تنگ بود برای یار دیرین تنهائیم
دلم برایش تنگ شده بود
چشمانم را بستم، داشتم به داستانی درباره موسیقیء هستی فکر می کردم که یکمرتبه طاقتم طاق شد!
بعداز مدتها از جعبه خاطره انگیزش بیرونش آوردم و بی درنگ نواختم
این بار انگار آشتی کرده بودم، برایم مهم نبود که در دایره نتها اسیر می شوم یا نه فقط باید می نواختم تا آرام بگیرم!
به یاد آن روزها که سرانگشتانم از تمرین زیاد پینه بسته بودند باز هم ساز زدم
مهم نبود که دستم درد می کرد و سر انگشتانم می سوخت
دلم تنگ بود برای یار دیرین تنهائیم
با تک تک مضرابهایم از از دوست برایش گفتم و او جه با اشتیاق دل سپرد .
گفتم و گریستم . . .
و اوشنید و گریست . ...
خدایا شکرت!